۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

دلنوشت مجید مختاری برای برادرش شهید محمد مختاری

همینکه چمدانم را بستم, نگاهم افتاد به ساعتی که به دستم بسته بودم. طوری از دستم آویزان شده بود, انگاری التماسم را می کرد تا جایی نروم و همین جا بمانم. نگاهی به صورتک چهارگوش ساعت انداختم. عقربه های خمیده را پشت سر هم دیدم که دیگر توان ایستادن نداشتند و انگاری زیر لب به همدیگر می گفتند "تحمل کنید, فقط سه ساعت تا لحظه ی آزادی مانده". همان آزادی که یک سال بود به انتظارش حسابی پر و بال باز کرده بودم. حالا دیگر فقط عقربه ها را می خواستم که بر روی پاهایشان بایستند و با من همراه بشوند. چشم های خیسم همین طور روی صورتک ساعت خشک زده بود که ناگهان تصویر صورت دوستم را زیر عقربه های خمیده دیدم که به من می گفت: بیا, این ساعت را یادگاری از من بگیر رفیق, تا هر زمانی و هر جایی که تنها شدی و می خواستی ثانیه ها را بشماری, بدون اجازه یاد من بیافتی و از تنهایی در بیایی

داشتم به حرف های دوستم فکر می کردم که ناگهان متوجه عقربه های ساعت شدم که از جایشان بلند شدند و بر روی پا هایشان ایستادند. تا آمدم به خودم بجنبم و بپرسم که چه شده, سایه بلندی را بر روی خودم حس کردم. چشم های خیسم را از روی چشم های خیس صورتک دزدیدم و به بالا نگاه کردم که صورت خندان برادرم محمد را دیدم. بالای سرم ایستاده بود و به چشم های من زل می زد. بدون اینکه چیزی بگوید, بر روی زانوهایش خمید. چمدانم را برداشت و تا دم ماشین برد. همان موقع بود که اشک هایم دیگر بند آمد. از جایم بلند شدم و همراه عقربه ها قدم برداشتم و جلو رفتم. همین که از خانه بیرون آمدم, دوستم را دیدم که آن طرف کوچه منتظر من ایستاده بود. برای آخرین بار به سراغش رفتم و یک دل سیر او را در آغوش گرفتم تا مبادا یک عمر دلتنگی این آغوش ها را بکنم. بعد از خداحافظی سوار ماشین شدم و به سمت فرودگاه رفتم
ماهها گذشت و یک روز پای تلفن با دوستم بودم که صحبت آن شب خداحافظی را وسط کشید و گفت : مجید, وقتی تو رفتی. من هنوز اشک هایم بند نیامده بود. بر روی زانوهایم خمیده بودم و داشتم زمین زیر پایم را با اشک هایم می شستم. همان موقع که داشتم از درد بی آغوشی به خودم می پیچیدم, سایه بلندی را بر روی خودم حس کردم. چشم های خیسم را از روی چشم های خیس زمین دزدیدم و به بالا نگاه کردم که صورت خندان محمد را دیدم. بالای سرم ایستاده بود و به چشم های من زل می زد. بدون اینکه چیزی بگوید بر روی زانوهایش خمید تا زانو هایم را در بغل بگیرد. همان موقع بود که اشک هایم دیگر بند آمد
به اشتراک بگذارید:

Balatarin :: Donbaleh :: Azadegi :: Risheha :: Cloob :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader ::

۱ نظر: